ديشب يه مقدار بارون آومد ، انگاري به يادمون آورد كه ديگه تابستون تموم شده و روز بعد آفتاب پاييز طلوع ميكنه . يادم آومد كه چند سال پيش سروش راآماده كرديم و با كلي سلام صلوات ، يه گردان فليم بردار ، عكاس و بدرقه كننده اون راهي مدرسه كرديم كه بره برامون هي بيست بياره و يه خروار لوح تقدير سپاس و بعد ياد سالهاي مدرسه خودم افتادم كه مي رفتم و بر بابام كه توي ايران نبود هي صفراي خوشگل خوشگل مي فرستادم . تا اونم برام از كشور خارجه به پاس اين همه زحمت لباساي زرق و برق دار بفرسته. اخه كه چقدر قيافه اون صفراي قشنگ بود ، به خدا هزارتاي اين بيست تاي مسخره امروز مي ارزيد . واسه همينه كه يه عده تبل مثل من از اين روز اصلاً خوششون نمي ياد . شايد به همين دليله كه خيلي از ماها پاييز دوست نداريم . بنده خدا شاعر خوش ذوق هر چي ميكنه كه نگرش ما رو نسبت به اون عوض كنه نمي شه كه نميشه . هي مگه بابا ، پاييز معمايي ، پاييز بهار عاشقاست ، ولي توي كت ما نميره كه نميره . ولي از وقتي كه رفتم دانشگاه و رفتار تحقر آميز و پر از خوشنت معلما با رفتار احترام آميز و مهربون اساتيت عوض شد ديگه برام پاييز اون فصل زخم خوردي قديمي نيست . پس به نظر شما نگرش ما نسبت به پديده ها با رفتاري كه اونا از خودشون بروز ميدن ارتباط داره و شرايطه كه نگرش ما رو مي سازه يا نه ؟
راستي اين روزها سالگرد شروع جنگ ايران و عراقه اونائيكه روزاي جنگو يادشون دارن ، هر كدوم برداشتي خاص ازش دارن ، يه عده بهترين ناشونو از دست دادن ، يه عده حاشيه هاي بمب بارون شهرها رو يادشون ميايد ، همنو كه مردمو آوراي بيابونا و روستاها مي كرد . آخه كه چقدر تلخ بود ، مثل تكاوراي زبده توي عرض چند دقيقه تمامو اثاثاي خونه رو تخليه ميكرديم و به خونه اقوام توي روستا مي برديم . روزاي اولش خوب بود ولي همين كه چند ماه طول مي كشيد صورت سوخته شونو توي هم ميكردند و با اين حركت پيغام مي دانند كه بابا مهمون يه روز نه دو روز شما آلان چند ماه كه روي سر ما خراب شدين ، تو رو خدا برين گم شين خونتون ديگه ، ولي ما كه از ترس جونمون توي سوراخاي خونه اونا خزيده بوديم اصلا ً ترش رويي صاحب خونه محترم را به روي نازنين خودمون نمي آورديم . يه عده هم توي بازار آشفته ي روزاي جنگ حسابي پول و پل اي به جيب زدند ، همه اين آدما از روزاي جنگ چند سالي يك بار توي يه محفل خانوادگي يادي مي كنن بعد باز فراموش مي كنن ، ولي يه عده جوانواي اون روزا كه حال ديگه يواش يواش سرو صورتشون سفيد شده ، اسباشنو زين كردن و چار نل بسوي دشمن تاختند . اين گروه آخري دم به دقيقه به يادشون مياد چطور توي سنگر زندگي كردن ، چطور دوست جون جونيشون كه از برادر براشون عزيزتر بود جلوي چشاشون مثل گل پر پر شدن . چقدر سر به سر همديگه گذاشتن ، چقدر خنديدن ، چقدر دل تنگ شدن ، چقدر شب و نصف شب گريه كردن و چقدر بعد از انفجار 598 بهت زده و سرگردون شدن ، آخه اونا فقط ميجنگيدن و نمي دونستن مثلا جريان مكفارلين و هزارتا كفته زهر ماري پشت پرده چي ، اونا اصلاً نمي خوان اون روزا رو از يادشون ببرن . آخه هر چي بگن ما كه توي خونه هاي راحتمون نشته بوديم نمي تونيم درك كنيم . فقط جماعت خودشنو ميدونن چي بوده . واسه همين كه هي گرد همايي و كنگره و از اين جور چيزا درست مي كنن تا اگه بشه يه مقدار از حال و هواي اون روزا رو دوباره درك كنن . راستي پيرمرد تو از كدوم گروه جواناي قديم بودي ؟